یادته آخرین بار زیر باران با هم قدم می زدیم . بهم می گفتی:( آجی بارون میاد). من می گفتم:( نه داداشی بارون نمیاد ).تو بهم گفتی:( داره بارون میاد ببین قطراتش تو جوی آب مشخصه نگاه کن) . تو راست می گفتی بارون میومد ولی نه یه بارون معمولی اون اشک آسمون بود .آسوم داشت گریه می کرد . درست چند ساعت بعد تو دیگه زیر آسمون نبودی تو پرواز کردی و رفتی.
یادته بهم می گفتی:( آجی منو چقدر دوست داری؟)منم بهت میگفتم :(اندازه دنیا ). تو می گفتی: (یعنی تا آخر کوچه ؟) منم بهت لبخند می زدم و میگفتم:( بیشتراز این حرفها دوستت دارم خیلی بیشتر تا آخر دنیا تا پیش خدا). تو بهم می گفتی:( آجی خدا کجاست ؟)من نمی دونستم چه جوابی بهت بدم. حالا من از تو می پرسم تو که حالا پیش خدایی تو بهم بگو خدا کجاست ؟
داداشی هیچ وقت فراموشت نمی کنم
دلم تنگ شده برای همه آنچه از دست داده ام. چشمانم گریانند برای هر آنچه نوشته ام! دستانم پروانه ای را می خواهند که هرگز پریدن را از یاد نبرد و روحم شوق پرواز دارد همراه با بادبادکی که در کوچه های کودکی از میان انگشتانم رها شد و به آسمانها رفت تا همبازی فرشته ها شود.
لحظات شادی خدا را ستایش کن,لحظات سختی خدا رو جستجو کن , لحظات آرامش خدا رو مناجات کن , لحظات دردآور به خدا اعتماد کن ودر تمام لحظات خداوند را شکر کن.
در گذرگاه زمان, خیمه شب بازی دهر, زندگی با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد.
عشقها می میرند, رنگها رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست ناخورده به جا می ماند.
خداوندا تو می دانی که انسان بودن وماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است